تشنگان خدمت
بد نیست یک بار دیگه این ماجرا رو از ابتدا بازنگری کنیم. و اما داستان چخوف:
یک گاریچی بود که هر وقت وارد شهر می شد، ماموران و گزمه هایی که رفت و آمد انسانها و کالاها را کنترل می کردند با دقت آدمها و کالاهایی را که در گاری بود، بررسی می کردند و آخر سر به گاریچی می گفتند که می تواند برود چون هیچ چیز مشکوک یا تقلبی در گاری نبود!، گاریچی هم خوش و خندان راهش را ادامه می داد و می رفت و زیر لب زمزمه می کرد و با خود می گفت: چه خوب این مسئولان و ناظران که نگهبان دروازه اند، هیچگاه به ذهنشان نمی رسد که " اصل گاری دزدی است"، ومدام توی گاری را تفتیش می کنند!"
افسوس!
0 نظر:
Post a Comment
خانه >>