حماسه سقراطی
سقراط از جای برخاست و برای شستشو به اتاق مجاور رفت و کریتو نیز با وی بود. سقراط ازما خواهش کرد که در انتظار او باشیم.ما نیز منتظر او ماندیم،زمانی درباره آنچه به ما گفته بود سخن می راندیم و به آن می اندیشیدیم و زمانی به فکر غم و اندوه بزرگی که به آن دچار شده بودیم می افتادیم، زیرا ما به خوبی مطمئن بودیم که کسی را که به جای پدر ما بود از دست خواهیم داد و بقیه زندگی خود را یتیم و بی سرپرست خواهیم ماند. در این میان غروب آفتاب تزدیک شد زیرا سقراط مدتی دردر اطاق مانده بود.هنگامی که از اطاق استحمام بیرون آمد بنشست، گفتگویی که میان ما گذشت مختصر بود. هماندم زندانبان رسید و رو به سقراط کرد و گفت: " ای سقراط من تو را نجیب ترین و شریف ترین و بهترین کسانی می دانم که تا کنون به این زندان آمده اند، از این جهت من تو را با سرزنش و عتابی که به دیگران می کردم ناراحت نخواهم ساخت،زیرا آنان به محض اینکه حکم قضات را در خوردن شوکران از من می شنیدند، به من ناسزا می گفتند. من می دانم که حتی در این وضع تو به من خشم نخواهی گرفت و خشم تو متوجه جنایتکاران حقیقی خواهد بود که آنها را می شناسی.اکنون تو آنچه راکه من می خواهم به تو بگویم می دانی-خداحافظ.سعی کن که این امر ناگزیر را با متانت و بردباری تحمل کنی." در این میان که اشک از دیدگانش فرو می ریخت پشت برگردانید و از در بیرون رفت.
سقراط سر بلند کرد و گفت " خدا حافظ، آنچه را که گفتی به جای خواهم آورد." آنگاه روی به ما کرد و گفت : " چه مرد خوبی است. در تمام مدتی که در زندان بودم به دیدن من می آمد.او بهترین مردمان است و اکنون ببینید چگونه از روی جوانمردی به حال من افسوس می خورد و اندوهگین می شود.ای کریتو، اکنون سخن او را بپذیریم. بگو تا جام شوکران را بیاورند.اگر ساییده نشده است زندانبان خود آن را خواهد سایید." کریتو گفت : ای سقراط به نظر می رسد که هنوز شعاع خورشید بر روی تپه هاست. من می دانم که محکومین مدتی پس از دریافت حکم ، جام شوکران را سر می کشند یعنی پس از آنکه خوب می خورند و خوب می آشامند، حتی بعضیها به عشق بازی می پردازند. پس عجله مکن و هنوز وقت هست."
در این هنگام سقراط گفت :" ای کریتو آنها که چنین می کنند بی دلیل نیست، زیرا آنها خیال می کنند که از این کار نفعی می برند، ولی من هم برای کاری که می کنم دلیل دارم.من در اینکه اندکی جام شوکران را دیرتر بخورم نفعی نمی بینم.اگر اندکی دیرتر بخورم خود را مسخره خواهم کردزیرا خود را به زندگی علاقه مند نشان خواهم دادو از لنچه در نظر من هیچ است برای خود ذخیره خواهم ساخت.اکنون گوش به سخن من فرادار و آنچه که می گویم به جای آر و از آن سر باز مزن."
پس از این سخنان کریتو به خادمی که در آن نزدیکی ایستاده بود اشاره کرد.خادم پیر رفت و پس از چندی با زندانبان برگشت، در حالیکه جام زهر به دست داشت.شقراط گفت :"دوست من تو در این گونه امور مجرب هستی، پس بگو بدانم تا چکار باید کرد؟"زندانبان گفت" کاری ندارد جز آنکه پس از سر کشیدن شوکران مدتی دور زندان بگردی تا آنکه در پاهای خود احساس سنگینی کنی،پس از آن دراز می کشی و بدین ترتیب شوکران کار خود خواه کرد."پس او جام زهر رابه دست سقراط داد.سقراطبدون کوچکترین اضطرابی و بی انکه صورت خود را در هم بکشد و یا رنگ خود را ببازد جام را به دست گرفت و روی به زندانبان کرد و گفت : " می شود از این جام کمی به خاطر خدایان به خاک بیفشانم؟ چنین اجازه ای دارم یا نه؟ " زندانبان گفت " ای سقراط ما فقط به اندازه خوردن زهر تهیه کرده ایم." سقراط گفت :" منظور تو را می فهمم، مع ذلک فکر می کنم که لازم است از خدایان بخواهم تا سفر مرا از این جهان به جهان دیگر خوش و خرم سازند.آرزو دارم چنین باشد و دعای من همین است." پس از گفتن این کلمات جام را به لب گذاشت و تمام آن را ، به خوشی سر کشید.
پیشتر ما توانسته بودیم که از گریه خودداری کنیم ولی همین که دیدیم جام شوکران را خورد نتوانستیم خود را نگاه داریم.اشک من علیرغم من وبا حضور سقراط بر صورتم فرو ریختچنانکه صورت خود را پوشاندم و به حال خود گریستم، زیرا گریه من بر سقراط نبود بلکه بر پریشانی و بدبختی خودم بود که چنان دوستی را از دست می دادم.کریتو نیز پیش از من چون نتوانسته بود جلو گریه خود را بگیرد از در بیرون رفته بود.درای میان آپولودوروس که دائما گریه می کرد فریادی بلند برکشید و مشاهده درد و رنج او دل ما را می شکافت.تنها سقراط آرامش خود را حفظ کرد و گفت :" این فریاد های عجیب و غریب چیست؟ من زنها را از این جهت بیرون فرستادم که از این گونه داد و فریاد ها جلوگیری شود زیرا شنیده ام که مرگ باید در میان سکوت و آرامش باشد.آرام و صبور باشید"
ما از این سخنان شرمنده شدیم و گریه خود را نگاه داشتیم.سقراط دور زندان قدم می زد تا آنکه گفت در پاهای خود سنگینی حس می کند.پس بر پشت خوابید، چنانکه زندانبان گفته بود.پس از آن مردی که به وی زهر داده بود به پای او نگاه کرد و پس از مدتی پای او را سخت فشار داد و پرسید که آیا احساس می کند یا نه.
سقراط گفت چیزی حس نمی کند. پس از آن ساقهای او را فشار داد و همین طور دست بالا می برد و نشان می داد که بدن او سرد و خشک می شود.پس از آن سقراط خود نیز آن را احساس کرد و گفت : " همین که زهر به قلب رسید ، کار خاتمه یافته است." در این حال بدن روی به سرد شدن گذاشت تا آنکه به نزدیک شکم رسید.در ای بین سقراط صورت خود را باز کرد ( زیرا او روی خود را پوشانده بود) و آخرین سخنان خود را چنین گفت: " ای کریتو ما باید خروسی به آسکلپیوس بدهیم. ادای این دین را فراموش نکنید." کریتو گفت : "ما این وام را خواهیم داد .آیا دیگر سخنی نداری؟ " به این سوال پاسخی داده نشد و پس از یک یا دو لحظه حرکتی کرد و خادم روی او را باز کرد. چشمانش بی حرکت مانده بود، کریتو دهان و چشمان او را بست.
0 نظر:
Post a Comment
خانه >>