META content=" > سینما ، ایران ، شوکران ،حکمت ، فلسفه، سیاست ، هنر ، اندیشه " شوکران
Sunday, January 01, 2006

من غلام قمرم



ای آزادی ، تو را دوست دارم ، به تو نيازمندم ، به تو عشق مي ورزم ، زندگی بی تو دشوار است ، بی تو من هم نيستم ، هستم ، اما من نيستم ، موجودی خواهم بود تو خالی ، پوک ، سرگردان ، بی اميد ، سرد ، تلخ ، بيزار ، بدبين ، عقده دار ، بيتاب ، بی روح ، بی دل ، بی روشنی ، بی شيرينی ، بی انتظار ، بيهوده ، و من بی تو ، يعنی هيچ.
ای آزادی ، به مهر تو پرورده ام ، ای آزادی ، قامت بلند و آزاد تو ، مناره ء زيبای معبد من است ، ای آزادی ، کبوتران آزاد و رنگين تو ، دوستان همراز و آشنای من اند ، کبوتران صلح و آشتی اند ، پيکهای همهء مژده ها و همهء پيامهای نويد و اميد و نوازش من اند : ای آزادی ، کاش با تو زندگی میکردم ، با تو جان میدادم ، کاش در تو ميمردم ، در تو دم ميزدم ، در تو می خفتم ، بيدار می شدم ، می نوشتم ، می گفتم ، حس می کردم ، بودم . ای آزادی ، من از ستم بيزارم ، از بندبیزارم، از زنجير بيزارم ، از زندان بيزارم ، از بايد بيزارم ، از هر چه و هر که تو را در بند می کشد بيزارم ، ای آزادی ، مرغک پر شکسته زيبای من ، کاش می توانستم تو را از چنگ سازندگان شب و تاريکی و سرما ، سازندگان ديوار ها و زندانها و قلعه ها رهايت کنم ، کاش قفست را می شکستم ، و در هوای مرز ها پاک بی ابر بی غبار بامدادی پروازت می دادم ، اما ... دستهای من را نيز شکسته اند ، زبانم را بريده اند ، پاهايم را غل و زنجير کرده اند و چشمانم را نيز بسته اند ..... و گرنه وجود مرا با تو سرشته اند ، تو را در خويش ، در آن صميمی ترين و راستين من خويش مييابم ، احساس می کنم ، عمق طعم تو را هر لحظه در خويش ميچشم ، بوی تو را همواره در فضای خلوت می بويم ، آوای زنگدار و دل انگيزت را به ستايش بالهای فرشته خويش در دل ستاره زير آسمان شبهای تابستان کوير می ماند همواره میشنوم ، ای ... همهء روز با تو ام ، گام به گام همچون سايه با تو همراهم ، هرگز تنهايت نمی گذارم ، همه جا ، همه وقت تو را در کنارم و مرا در کنارت ، هستم ، چشمهايت را درست بگشای ، نه آن چشمها که با آن متولی می بيند را می بينی ... ، آنگاه که خدا کالبدم را ساخت تو را ای آزادی بجای روح در من دميد ، و بدين گونه با تو زنده شدم ، با تو دم زدم ، با تو به جنبش آمدم ، با تو ديدم و گفتم و شنفتم و حس کردم و فهميدم و انديشيدم .... و تو ....ای روح گرفتار من ، میدانی ، که در همهء آفرينش چه نيازی دشوارتر و ديوانه تر از نياز کالبدی است به روحش ؟ اما .... تو راشبکوکان قدرت از من باز گرفتند و مرا به" تنهايی دردمندم " تبعيد کردند و به زنجير بستند ، چگونه می توانند از يکديگر بگسلند که نگاه را از چشم باز نمی توانند گرفت و چشم را از نگاهش باز نمی توانند گرفت و من ای آزادی ! با تو می بينم !


www.shocaran.blogspot.com